روسری رو از کاغذ کادوش درمیارم و میذارمش توی کشوی وسط کمدم. انگار که خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتم. حس میکنم چنتا از سیمهایی که باهاشون به دنیای اطرافم وصل میشدم و بریدن.اجزای روح و تنم همه پراکندهن و از جهان اطرافم م ن ف ص ل م.آرام ولی در بُهت و گنگ .
در نظرم هیچ چیز روزگار را تاب نمیآورد.دشمن دوست میشود و دوست دشمن.وقایع دگرگون میشوند و فراموشی دست خاطرات را میگیرد و با خود میبرد.من خودم را هم از این روزگار مصون ندیدهام.به جان پذیرفتهام که بهای غرق نشدن در گندیدگی روزگار ، پذیرش تغییریست که تا دیروز محالش میپنداشتی.و حال، آزادانه دست زمان را _محکم_ میگیرم که مرا هم با خود ببرد.
گهگاه از دیگران جملهای میشنوم که گویا همین یک ماه پیش، یا یک سال پیش خودم گفتهام.با تعجب نگاهش میکنم :من؟ واقعا من گفتم.؟
چیزهایی هم در خاطر خودم هست و میبینم چقدر بین این من و آن من فاصله استگویی دیگریست که گاهی یادش با من است و گاهی یادش در یاد دیگران.
القصه هر آنچه که در این سالها از خود به قوت گفتهام بعدها سست دیدمش.یا هرچه میگفتم که" من اینگونه نیستم" چند وقت بعد دقیقا همانگونه بودهام.
اما گمان میکنم از ابتدایم تا اینجای کار چیزی همیشه در من ثابت بوده که فقط ظرف و محتوایش تغییر کردهاست:
همیشه سرشار بودهام. همیشه لبریز و مالامالم از هر آنچه زندگی به من میبخشد.یا لبالب از سخنم یا غوطه ور در سکوت.دوست داشتن را به تمامی میپذیرم .امید و ناامیدی را هم .غم را .رنجرا .و زندگیرا. و زندگی را.
_شاید علتش این باشد که هیچگاه تماشاگر نبودهام. به هرچیزی با قلبم نزدیکمیشوم و رنجِ تماس و رسیدن را به جان میخرم. اینگونه هم من جزوی از وقایع میشوم هم وقایع جزوی از من و هر دو از هم سرشار_ حالا هرچقدر هم که همنشینی با حصارها رامم کرده باشد ، دل شوریدهام _چون مادیان وحشی_ در دشتهای دور پی ِچیزها میگردد .پی سرشار شدنها و گمان میکنم روزی هم از آبی ِعشق شاید.
حقیقت این است که این یکی شدن با وقایع شاید به ظاهر و در کلمات خواستنی باشد اما به غایت آسیب پذیرم میکند.اما اگر بپذیری آسیب پذیری جز جدا ناپذیر سرشار بودن است ، چه کسی و چه چیزی یارای مقابله با انسانی را دارد که با تمام وجودش آمده باشد؟
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوههای البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومترها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد اینها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوهها اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوهها اون کوهها نیست.اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه .هرچیزی که تورو به یاد وطنت میاندازه رنگ و جنسی از اون داره.
حالا ادمی که در وطنش هم غریب باشه باید به کدوم کوه نگاه کنه و براش شعر بخونه و فریاد سر بده؟!
راستش را بخواهی با اینکه این همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشهها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد.
" معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی میشود حتما کرم از خود درخت است.
هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشهی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت میکنم که لابد من کاری کردهام. شاید باورت نشود من هنوز گهگاهی به آن جانباز قطع نخایی فکر میکنم که با ۵۰ _ ۶۰ سال سن در آسایشگاه عاشق من شده بود و میگفت شبیه فرشتهها هستم. یک روز هم حالش بد شد. در حالیکه نه من فرشته بودم نه کاری کرده بودم که در این پیش امدن دخیل باشم ولی هنوز برای آن اتفاق احساس گناه میکنم.
اینکه ما دخترها حتی در روابط abusive هم احساس گناه میکنیم نمیدانم کی حل خواهد شد. شاید ۲۰۰_ ۳۰۰ سال بعدتر.
در این مورد هم با اینکه عقلا میدانستم من کاری نکردهام اما فطرتا حس میکردم لابد کاری کردهام ! که اینطور شده. ناراحتش هم بودم. بعد که فهمیدم ماجرا چطور است باز هم حس میکردم تقصیر من بوده که کلا اعتماد کردهام. سر میزی نشستهام که نمیدانستم چرا. زود اعتماد کردهام .ساده لوح بودهام. این ملامت خود خیلی غمگین و ازار دهنده است.
بعد دوباره با خودم کلنجار میروم همه چیز را مرور میکنم و به این نتیجه میرسم هیچ اشتباهی مرتکب نشدهام . "خودم " را میبخشم و عبور میکنم.
بهش میگم مشکلم اون آدم نیست. اون کارش زشت بود ولی در حدی نبود که منو انقدر ناراحت کنه. مشکل خودمم. مشکل اینه که من بعد آسیبی که سه سال پیش دیدم این چند وقت انقدر با خودم حرف زدم که پریسا بسه گارد گرفتن و دایم بدی آدمارو چک کردن. اینکه تصمیم گرفتم یک بار به یک نفر اجازه بدم که نزدیک بشه. مشکل خودمم که چرا درای قلبمو هل دادم.
میگه باور کن تو هیچ کار اشتباهی نکردی و اون گاردی که گرفتی هم درست نیست. اون از تو نمیتونه محافظت کنه. فقط از چیزهای خوبی که ممکنه برات پیش میاد دورت میکنه.
راست میگه .
و خب فردا روز دیگریه.
درباره این سایت