در جست و جوی زمان ِ از دست رفته




وقتی بی هیچ فهمی از کنار خیابان‌ها و ادم‌ها و روایات عبور می‌کنیم.وقتی بر تعداد سفرهایمان چون شمارنده‌های دیجیتال می‌افزاییم این ماییم که مصرف می‌شویم.من دور ریخته‌ام هرچه که مرا مصرف کندکتاب باشد .فیلم باشد .روایت باشد.ادم‌ها باشند.
من محتاج خواندن و درک کردن و درک شدنم.از آن جنس که بینشی به تو می‌دهددنبال بالارفتن اعداد نیستم دنبال کیفیت‌ها میگردم.مدت‌هاست در هیچ قابی نمی‌ایستم مگر قابی که برای آن ایثار کرده باشم.از چیزی عبور نمیکنم مگر اینکه به قدر وسع فهمیده باشمش.من دلم میخواد همه‌ی این چیزهای دم دستی را بفهمم.تمام واژه‌ها و کتاب‌های جهان برای شما باشد.من دلم میخواهد همین خودم بودن را درک کنم . دلم میخواهد خط به خط آدم‌هایی که دوستشان دارم را .تمام خطوط چهره و بدنشان و روحشان را بفهمم.دم میخواهد همین پادکستی که دیروز گوش کردم را هزار بار گوش کنم و این فیلمی که دیدم را چندین بار ببینم.این چند خط را بارها بخوانمدلم میخواد آلبوم فریاد را ده بار دیگر افزون بر تمام ده باری که تا به حال گوش کرده‌ام گوش کنم .
من محتاج فهمیدن و فهمیده شدنم نه مصرف کردن و مصرف شدن.



روسری رو از کاغذ کادوش درمیارم و میذارمش توی کشوی وسط کمدم. انگار که خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتم. حس میکنم چنتا از سیم‌هایی که باهاشون به دنیای اطرافم وصل میشدم و بریدن.اجزای روح و تنم همه پراکنده‌ن و از جهان اطرافم م ن ف ص ل م.آرام ولی در بُهت و گنگ .




از انقلاب تا شادمان رو پیاده می‌رم. این مسیر همیشه خلوت و دلگیره. دیشب برخلاف روال همیشگی‌ش اصلا خلوت نبود اما بیش از گذشته دلگیر و حزن آور بودقدم به قدم کارگرهایی که روی شونه‌هاشون داربست‌های چهل سالگی انقلاب رو حمل می‌کردند.غرفه‌هایی که قراره فردا، فریاد چیزی رو بر سر مردم سربدن. پرچم‌هایی که از روی نرده‌های بی آرتی آویزون شدن.
فردا اینجا احتمالا "مرگ‌ بر ." های زیادی میگن. من از تمام این دم و دستگاهی که به خیابون آوردن، بوی شربت و گلاب که نه، بوی خون میشنوم.بوی نیستی.اینو مردم فردا با شعارهاشون تایید ‌میکنن که بوی خون نه هیچ چیز دیگه‌ای.
من میر حسین نیستم که در چهره‌ تک تک آدم‌هایی که با مشت گره کرده‌ به سمتم اومدن نگاه‌کنم و حس کنم دوستشون دارم. به همین دلیل سعی میکنم خیابون که نه، حتی در تلوزیون هم نبینمشون.تنفر چیزی نیست که دلم بخواد در قلبم بهش جا بدم.مگه میشه این همه ظلمو دید و باز فردا با مشت گره کرده رفت و جشن گرفت که چهل ساله شدیم؟

یاد اون شب بارونی تو لمیز فاطمی میفتم وقتی از پنجره طبقه بالا چراغای خیابونا رو نگاه می‌کردم و جمله‌ی سید که گفت :"اگر بخوایم دینی نگاه کنیم ظلم باید بره حتی اگه بعدش ظالم دیگه‌ای بیاد.اونم باید بره. "
دلم پر از ناامنی میشه.پر از حس لرز.یخ می‌کنم.هرچقدر هم که ظاهرم محکم و مشتم گره کرده تهش میدونم طبع خیلی نازکی دارم.


در نظرم هیچ‌ چیز روزگار را تاب نمی‌آورد.دشمن دوست می‌شود و دوست دشمن.وقایع دگرگون‌ می‌شوند و فراموشی دست خاطرات را می‌گیرد و با خود می‌برد.من خودم را هم از این روزگار مصون ندیده‌ام.به جان پذیرفته‌ام که بهای غرق نشدن در گندیدگی روزگار ، پذیرش تغییری‌ست که تا دیروز محالش میپنداشتی.و حال، آزادانه دست زمان را _محکم_ میگیرم که‌ مرا هم با خود ببرد.
گهگاه از دیگران جمله‌ای میشنوم که گویا همین یک ماه پیش، یا یک سال پیش خودم گفته‌ام.با تعجب نگاهش میکنم :من؟ واقعا من گفتم.؟
چیزهایی هم در خاطر خودم هست و میبینم چقدر بین این من و آن‌ من فاصله استگویی دیگریست که گاهی یادش با من است و گاهی یادش در یاد دیگران.
القصه هر آنچه که در این سال‌ها از خود به قوت گفته‌ام بعدها سست دیدمش.یا هرچه میگفتم که" من این‌گونه نیستم" چند وقت بعد دقیقا همان‌گونه بوده‌ام.
اما گمان میکنم از ابتدایم تا اینجای کار چیزی همیشه در من ثابت بوده که فقط ظرف و‌ محتوایش تغییر کرده‌است:
همیشه سرشار بوده‌ام. همیشه لبریز و‌ مالامالم از هر آنچه زندگی به من میبخشد.یا لبالب از سخنم یا غوطه ور در سکوت.دوست داشتن را به تمامی میپذیرم .امید و ناامیدی را هم .غم را .رنج‌را .و زندگی‌را. و زندگی را.



_شاید علتش این باشد که هیچ‌گاه تماشاگر نبوده‌ام. به هرچیزی با قلبم نزدیک‌می‌شوم و رنجِ تماس و رسیدن را به جان میخرم. این‌گونه هم من جزوی از وقایع میشوم هم وقایع جزوی از من و هر دو‌ از هم سرشار_ حالا هرچقدر هم که همنشینی با حصار‌ها رامم‌ کرده باشد ، دل شوریده‌ام _چون مادیان وحشی_ در دشت‌های دور پی ِچیزها میگردد .پی سرشار شدن‌ها و گمان میکنم روزی هم از آبی ِعشق شاید.



حقیقت این است که این یکی شدن با وقایع شاید به ظاهر و در کلمات خواستنی باشد اما به غایت آسیب پذیرم می‌کند.اما اگر بپذیری آسیب پذیری جز جدا ناپذیر سرشار بودن است ، چه کسی و چه چیزی  یارای مقابله با انسانی را دارد که با تمام وجودش آمده باشد؟


شب لا به لای چراغای رنگی شهر روشن بود.نور چراغ ماشینا تو خیابون حرکت می‌کردند.بارون می‌زد.با بدن داغ از تب و بی‌حالی سرماخوردگی و چشمی که از برای بدن درد اشکبار بود نشسته بودم جلو و سعی میکردم حرف بزنم .سعی میکردم سراپای وجودم گوش باشه از برای شنیدن.سراپای وجودم دل باشه برای فهمیدن و فهمیده شدن.که شاید به قول خودش اخراشه.و تموم میشن این شبا.
هرچی که بود انگار همه چیز عمق داشت و درهای ورودی اعماق وجودی گشوده بودن.می‌تونستی چیزهایی رو حس کنی که شاید تا به حال حس نکرده بودی.
القصه تهش به اینجا ختم شد که  : "امیدوارم خدا کسی رو سر راهت قرار بده که قدرت رو بدونه."
همین طور که درد جسمانی‌م یادم رفته بود خیره شده بودم به نور خیابونا.به ترافیکی که روبرو هر لحظه بیشتر می‌شد و حالا اهمیتی نداشت.اصلا بذار کش بیان تمام جاده‌ها و ساعت‌ها و ترافیک‌ها.فدای فهم ِ ستاره در ظلمت ِ بی‌چراغ.
به این فکر میکردم که کسی دعایی قشنگ‌تر از این برام کرده؟
برای دختری که یک گل کوچک صحرایی روییده در کنار یک جاده‌ی دور از دسترس و پر پیچ و خمه.عابری رو آرزو کرد که مثل تمام عابرا نیست و لحظه‌ای به اندازه تمام عمر کوتاه اون گل کنارش توقف می‌کنه و تامل می‌کنه. و پتوی چهارخونه‌اش رو تا زیر ِ چانه‌ی دختر بالا می‌کشه.*

زندگی چیز غریبیه.لمس یک جمله گاهی برات به اندازه هزار و یک کتاب قطور حرف داره.که فقط دلت می‌تونه بخونتش.




*  موقعی که داشتم اینارو مینوشتم شعر سید علی صالحی تو ذهنم بود.


خدایا
من هرچی که چشم میگردونم توی زندگی‌م.هرجا رد و اثری از موفقیت‌های ریز و درشت می‌بینم .تو ذره ذره میدرخشی.گمان میکنم اگر اونجا ایستادم این تو بودی که یک جوری راهمو به سمتش کج کردی و آدمای خوب و حرفای خوب رو تو راهم قرار دادی و تهش دستمو به نشونه پیروزی بردی بالا.خلاصه که تو این لحظات آغشته‌ی "دیده هرجا باز میگردد دچار رحمت است" میشم و دلم میخواد برای همه‌اش تو رو شکر کنم.

اما هرجای زندگیم که با شکست و سختی و نشدن و  ناامیدی همراهه من فقط و فقط و فقط خودمو می‌بینم.نه ردی از تقدیر هستنه خواست و اراده تو.نه هیچ نیروی ماورایی دیگه‌ای . خودمم و خودم و خودم.
مگه گه گاهی جور دور گردون و گردش روزگار به نجاتم بیاد و کمی بار روی شونه‌هامو کم کنه.
هیچ وقت فکر نمیکردم این تقدیری که همه دنبال رهایی ازش هستن رو دلم بخواد باور کنم و گاهی ملال بعضی اتفاقات رو گردنش بندازم.
اینکه انگشت ملامتت تو همه‌ی نشدن‌ها فقط و فقط سمت خودت بچرخه پنجه به صورت میندازه و همه چیو سخت‌تر می‌کنه.




ماهی سیاه گفت:" شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد."

ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی ۱۳۴۷



اول:

اگر بخوام مفهوم زندگی رو در یک کلمه بیان کنم نمیگم زندگی یعنی تعالی ، رشد  و. من کلمه‌ی "کشف" رو انتخاب میکنم. فارغ از اینکه در دنیای هرکسی زندگی چه معنایی گرفته برای من زندگی یعنی کشف.معنایی که میتونه رشد رو هم در خودش جای بده. زندگی در نگاه من یافتن دریچه‌های جدیده.لایه لایه گسترش فهم و درکمون از جهان هستی با استفاده از ابزار ارزشمند تجربه. به نظرم چیزی که مارو از هم متمایز می‌کنه دانستن نیست ،.دانستن هیچ خامی رو پخته نمی‌کنه ( با اینکه پخته رو صیقل میده) این تجربه است که این‌کار رو می‌کنه.تجربه دریچه‌های جدید رو به ما نشون میده و دانستن و آموختن و خواندن اون دریچه‌ها رو وسیع‌تر میکنن و به ما شناخت بیشتر و بهتری می دن. .
به مضمون از دوستی نقل می‌کنم ، میگفت:" مهمه که تمام زندگی رو ما تعیین نمیکنیم. اگر اینطور بود احتمالا هیچ وقت از مرز‌های امن‌مون خارج نمی‌شدیم. همین زندگی گاهی مارو تا مرز‌های حریم امن بدیهی انگاشته‌مون میبره و اجازه میده کشف کنیم.اجازه میدیم در دنیای خارج از خودمون مسافر باشیم ، قدم بزنیم و وجودمون رو بزرگتر کنیم."
راست میگفت.اینکه زندگی ، خدا و هر مفهوم دیگری که در زندگی ما نقش داره گاهی پرتمون می‌کنه بیرون از مرز‌های امن‌مون درد داره اما بهت "شدن"  هدیه میده. بزرگت میکنه. مسافرت می‌کنه.من الرحیل رو برای همین برای این وبلاگ انتخاب کردم.چون زندگی رو در تجربه و در سفر می‌دیدم. منظورم وما سفری بر روی مرز های جغرافیایی نیست (که میتونه این رو هم شامل بشه) سفر به احساسات جدید.سفر به دنیای درون خودمون به عبارت دیگه سفر از حریم امن به جایی در دنیای ناشناخته‌ها  البته با این پیش فرض که "من احتمالا شکست خواهم خورد."
تجربه حتما نباید قدم زدن بر روی شن‌های داغ جزایری در اقیانوس آرام شمالی باشه (که حقیقتا لذت بخشه) تجربه گاهی میتونه  کشف یک راه جدید برای رفتن به خونه باشه. می‌تونه انجام کارهای روزانه از هزار راهی که تا به حال تجربه‌اش نکردیم باشهمیتونه مزه‌ی آب انبه به جای آب انار همیشگی باشه.میتونه محبت و عشق ورزی باشه.میتونه درک حضور یک موجود زنده در بطن یک زن باشه.می‌تونه شکست‌های درشت و ریزی باشه که در زندگی میخوریم.می‌تونه پیاده گز کردن خیابون ولیعصر با بی پولی آخر ماه باشه .میتونه خوردن یک لیوان چای داغ از دستفروش‌ها به جای نشستن در کافه باشه.
باید در لحظه‌ای که هستیم با توجه به زمان و موقعیتمون تجربه‌هایی که می‌تونیم داشته باشیم رو پیدا کنیم و  اجازه بدیم ازمون عبور کنن.  در کنارش از اتفاقات غیر منتظره و گاها سخت روزگار وحشت نکنیم و دائم مسافر بودن رو تمرین کنیم و بعد  خرد تجربه و درس اون رو یاد بگیریم و ازش عبور کنیم.اینطوری تونستیم زندگی رو در کشف معنا کنیم.
چیزی که من رو در برابر گذر عمر و بالا رفتن شمار روزهای زندگیم آروم می‌کنه و اجازه میده از این شمار تند سال‌های عمرم کمتر بترسم ،  معناییه که برای زندگی‌م انتخاب کردم. جمله‌ی "زندگی یعنی کشف." این فرصت رو بهم میده تا از گذر زمان نترسم. چون تجربه و کشف خیلی وقت‌ها وابسته به سنه و برای اتفاق افتادن نیازمند زمانه.به نظرم تا جایی که وزن تجربه از وزن سال‌های زندگی‌مون کمتر نشده میشه باهاش کنار اومد. اما اگه جایی دیدیم روزی از عمرمون میگذره و تجربه‌ای نمی کنیم.دریچه‌ی جدیدی نمی‌بینیم و یک لایه به درکمون از هستی اضافه نشده باید ترسید از این بیهوده گذران عمر.

به قول ماهی سیاه کوچولو با فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن اتفاقی نمیفته قدم در راه بذار.حتا به قیمت شکست که در شکست هم زندگی چیزی برای یاد دادن و بزرگت کردن در آستین داره.از آنچه که پیش‌روته و تو نمی‌دونی چیه نترس. همین که راه بیفتی ترست می‌ریزه


دوم :

من مارینا آبراموویچ رو دوست دارم.  به نظرم زن بسیار قدرتمندیه. شاید لازم باشه توضیح بدم قدرتمند بودن در ذهن من از جهت توان تسلط بر خود معنا پیدا می‌کنه نه تسلط بر دیگران. مدت‌ها پیش با این زن در یک ویدیو اشنا شدم. ویدیو موزه نیویورک و زنی با لباس قرمز که ساعت‌ها آنجا می‌نشست و در چشمان مردم می‌نگریست. مارینا آبراموویچ یا مادر هنر پرفرمنس در سخنرانیش در تد حرف جالبی می‌زنه ، میگه :"شما کارهایی در زندگی می‌کنید، تا زمانی‌که شما هر چیزی را به روش همیشگی انجام دهید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. اما روش من انجام کار‌هایی است که من از آن‌ها هراس دارم یا می‌ترسم،  چیزهایی که نمی دانم. مثل رفتن به منطقه‌ای که هرگز کسی در آنجا نبوده است و سپس شکست خوردن. فکر میکنم شکست خوردن بسیار مهم است چون اگر جایی بروی، اگر آزمایشی انجام بدهی میتوانی شکست بخوری. اگر تو به آن منطقه نروی شکست نمیخوری. در واقع شما خودتان را بارها و بارها تکرار می‌کنید. فکر می‌کنم اکنون انسان نیاز به تغییر دارد و تنها تغییری که انجام می‌شود تغییر در سطح شخصیت است.شما باید تغییر را در خودتان ایجاد کنید زیرا تنها راه تغییر آگاهی و تغییر جهان پیرامون ما با تغییر خودت شروع می‌شود. خیلی آسان است که از جهان و اینکه چیزها درست نیستند و دولت‌ها فاسد هستند و گرسنگی در جهان هست و جنگ هست و انسان‌ها کشته‌ می‌شوند انتقاد کرد. اما آنچه که ما در سطح شخصی انجام می‌دهیم ، سهم ما از کل آن‌ها چیست؟"

اگر خواستید سخنرانیش در تد رو ببینید اسمش رو سرچ کنید. هرچند بهتره قبل دیدن این تد کمی با شخصیت این آدم،  پرفورمنس  آرت و پروژه‌های شخصی مارینا آبراموویچ آشنا باشید وگرنه چیز زیادی از حرف هاش دستگیرتون نخواهد شد.

سوم :

در مدل پنج عاملی شخصیت که یکی از مهم‌ترین ازمون‌ها در روانشناسی شخصیت هست (در کنار mbti) فاکتوری وجود داره به نام openness  یا گشودگی. آرسام هورداد در توضیح این مورد میگه اگر میخواهیم زندگی غنی‌ای داشته باشیم باید کیفیت جستجوگری رو در خودمون پرورش بدیم. باید نسبت به تجارب جدید گشوده و پذیرا برخورد کنیم.  openness رو تقویت کرده و محدود و قطعی در یک چیز نباشیم. در کنارش دنبال معنا و عمق بگردیم و  به عبارت دیگه جستجوگر در ایده‌ها باشیم. اگر به دنبال توسعه فردی (personal development)  و سازنده بودن و افزایش کارایی هستیم باید جستجوگر در خودشناسی باشیم. باید مسافر خودشناسی باشیم.همین آزمون و خطاست که گام به گام ما رو به چیزی که متعلق به ماست نزدیک می‌کنه.

چهارم:
چند روز پیش ویدیویی از میشل اوباما دیدم در رونمایی از کتاب جدیدش با عنوان "becoming" (شدن) حرف‌هایی که در توضیح این عنوان می‌زد جالب بود و بسیار مشتاقم ببینم شدن رو در این کتاب چطور تعریف کرده و چطور باهاش مواجه شده.
شنیدن تجربه ادم‌ها در زندگی  برای من همیشه از لذت بخش‌ترین کارها بوده :)


پنجم :
در  آخر بگم این حرف‌ها به این معنا نیست که ما باید از هر تجربه‌ای استقبال کنیم.وما هم استقبال نکردن به دلیل ماهیت بد یا خطر آفرین تجربه نیست بلکه تمام فاکتورها و اصولی که در زندگی داریم رو باید با هوشمندی در کنار هم استفاده کنیم. گاهی تحربه کردن و امتحان کردن‌ راه‌های جدید ،  تحت الشعاع ِ زمان ،  انرژی و یا عوامل موثر بیرونی دیگه قرار میگیرن که باید خرد تشخیص تمام این موقعیت‌ها رو در خودمون پرورش بدیم و اسیر مفاهیم زندگی در حالت تیغ‌ دو لبه نشیم.
( که البته خود این اتفاق‌ها و نتوانستن‌ها هم میتونه در دسته بندی تجربه جدید جای بگیره :)  )










دیشب موقع برگشت به خونه کمی توی پارک نزدیک خونه قدم زدم.خنک بود. پر از بچه‌هایی که داشتن بازی می‌کردن و خانواده‌هایی که بساط شب نشینی‌شون رو روی چمن‌ها و آلاچیق‌ها پهن کرده بودند. زندگی می‌جوشید .
یه جاهاییش که خلوت بود و جز من کسی نبود بلند بلند با خانم مهستی زدم زیر آواز.بنویس هرچی دلت خواست بنویس . منو یک دریا دل عاشق رو راست بنویس.
سرتاسر پارک پر بود از رز‌های سفید و خدا می‌دونه چقدر من رز سفید دوست دارم.
سگ‌های ولگردی که این بار بدون ترس و با آرامش از کنارشون رد شدم .
ماه به زیباترین شکل ممکن بالای سرم میدرخشید.و نگاهش که میکردم دلم میخواست از شدت دوست داشتنش گریه کنم .
آدمی که بدحالی کشیده باشه بلده چطور چنگ بزنه به حال خوب و خوشبختی و نذاره قطره قطره از دستش بریزه.بلده مثل پروانه‌های رنگی دنبالش کنه .
و من تنها و دل آروم از احساس خوشبختی دلم میخواست تمام رز‌های سفیدرنگ توی پارک رو بو بکشم و از درون سرمست بشم.
خدایا کاش بعضی لحظات آدم تا ابدیت ادامه داشت.

.
.
.


پری‌سای من
ای تنیده در من .
چون کوه باش که هیچ حصاری آن را در برنمیگیرد مگر حصار عظمت خویشتنش.
اگر که دلتنگ شدی
خودت را جست و جو کن.








روایت اول:


مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست.اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه .هرچیزی که تورو به یاد وطنت می‌اندازه رنگ و جنسی از اون داره.

حالا ادمی که در وطنش هم غریب باشه باید به کدوم کوه نگاه کنه و براش شعر بخونه و فریاد سر بده؟!







راستش را بخواهی با اینکه این‌ همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشه‌ها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد.
" معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی میشود حتما کرم از خود درخت است.
 هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشه‌ی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت میکنم که لابد من کاری کرده‌ام. شاید باورت نشود من هنوز گهگاهی به آن جانباز قطع نخایی فکر میکنم که با ۵۰ _ ۶۰ سال سن در آسایشگاه عاشق من شده بود و میگفت شبیه فرشته‌ها هستم. یک روز هم حالش بد شد. در حالیکه نه من فرشته بودم نه کاری کرده بودم که در این پیش امدن دخیل باشم ولی هنوز برای آن اتفاق احساس گناه میکنم.
اینکه ما دخترها حتی در روابط abusive هم احساس گناه میکنیم نمیدانم کی حل خواهد شد. شاید ۲۰۰_ ۳۰۰ سال بعدتر.
در این مورد هم با اینکه عقلا میدانستم من کاری نکرده‌ام اما فطرتا حس میکردم لابد کاری کرده‌ام ! که اینطور شده. ناراحتش هم بودم. بعد که فهمیدم ماجرا چطور است باز هم حس میکردم تقصیر من بوده که کلا اعتماد کرده‌ام. سر میزی نشسته‌ام که نمیدانستم چرا. زود اعتماد کرده‌ام .ساده لوح بوده‌ام. این ملامت خود خیلی غمگین و ازار دهنده است.
بعد دوباره با خودم کلنجار میروم همه چیز را مرور میکنم و به این نتیجه میرسم هیچ اشتباهی مرتکب نشده‌ام . "خودم " را میبخشم و عبور میکنم.


بهش میگم مشکلم اون آدم نیست. اون کارش زشت بود ولی در حدی نبود که منو انقدر ناراحت کنه. مشکل خودمم. مشکل اینه که من بعد آسیبی که سه سال پیش دیدم این چند وقت انقدر با خودم حرف زدم که پریسا بسه گارد گرفتن و دایم بدی آدمارو چک کردن. اینکه تصمیم گرفتم یک بار به یک نفر اجازه بدم که نزدیک بشه. مشکل خودمم که چرا درای قلبمو هل دادم.
میگه باور کن تو هیچ کار اشتباهی نکردی و اون گاردی که گرفتی هم درست نیست. اون از تو نمیتونه محافظت کنه. فقط از چیزهای خوبی که ممکنه برات پیش میاد دورت میکنه.
راست میگه .
و خب فردا روز دیگریه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بورس و بازار نقد و بررسي هدفون ها از خاورمیانه تا اقیانوسیه متخصص زنان بیوکنزی و سابلیمینال مجله Curby دانلود رایگان بانک ایمیل و بانک شماره موبایل Best news