دیشب موقع برگشت به خونه کمی توی پارک نزدیک خونه قدم زدم.خنک بود. پر از بچه‌هایی که داشتن بازی می‌کردن و خانواده‌هایی که بساط شب نشینی‌شون رو روی چمن‌ها و آلاچیق‌ها پهن کرده بودند. زندگی می‌جوشید .
یه جاهاییش که خلوت بود و جز من کسی نبود بلند بلند با خانم مهستی زدم زیر آواز.بنویس هرچی دلت خواست بنویس . منو یک دریا دل عاشق رو راست بنویس.
سرتاسر پارک پر بود از رز‌های سفید و خدا می‌دونه چقدر من رز سفید دوست دارم.
سگ‌های ولگردی که این بار بدون ترس و با آرامش از کنارشون رد شدم .
ماه به زیباترین شکل ممکن بالای سرم میدرخشید.و نگاهش که میکردم دلم میخواست از شدت دوست داشتنش گریه کنم .
آدمی که بدحالی کشیده باشه بلده چطور چنگ بزنه به حال خوب و خوشبختی و نذاره قطره قطره از دستش بریزه.بلده مثل پروانه‌های رنگی دنبالش کنه .
و من تنها و دل آروم از احساس خوشبختی دلم میخواست تمام رز‌های سفیدرنگ توی پارک رو بو بکشم و از درون سرمست بشم.
خدایا کاش بعضی لحظات آدم تا ابدیت ادامه داشت.

.
.
.


پری‌سای من
ای تنیده در من .
چون کوه باش که هیچ حصاری آن را در برنمیگیرد مگر حصار عظمت خویشتنش.
اگر که دلتنگ شدی
خودت را جست و جو کن.








مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های روزانه islam risograph برگی از کتاب Luke دیوار های اکسپوز و دکوراکتیو بتنی takab To Be, To Become آموزش و مشاوره تلفنی دامپزشکی بیماریهای سگ گربه پرندگان زینتی حیوانات خانگی مدرسه رویایی