روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوههای البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومترها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد اینها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوهها اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوهها اون کوهها نیست.اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه .هرچیزی که تورو به یاد وطنت میاندازه رنگ و جنسی از اون داره.
حالا ادمی که در وطنش هم غریب باشه باید به کدوم کوه نگاه کنه و براش شعر بخونه و فریاد سر بده؟!
درباره این سایت